عمر به أبو بكر گفت: چرا كسى را نمی فرستى تا علىّ را وادار به بيعت كنى؟ زيرا جز او و همان چهار نفر همه بيعت كرده اند!. و أبو بكر نسبت به عمر نرمتر و ملايمتر و ملاحظه كارتر بود، و عمر تند و خشن و ستمكارتر بود. أبو بكر گفت: چه كسى را براى اين كار بفرستم؟
عمر گفت: قنفذ را به سويش بفرست!- و او بردهاى از آزادشدگان فتح مكّه بود كه روحيه اى تند و خشن و ستمكار داشت و از افراد سرسخت قبيله بنى تيم بود-،
پس او را همراه گروهى پى اين كار فرستاد، او به در خانه علىّ عليه السّلام حاضر شد و اذن دخول خواست، ولى جواب ردّ شنيد، آنان نيز اين موضوع را در مسجد به اطّلاع أبو بكر و عمر و جمع حاضر رساندند، عمر گفت: برويد آنجا؛ خواه اجازه دهد و خواه ندهد بدون اجازه وارد شويد!!. آن جماعت نيز رهسپار بيت ولىّ خدا شده و اذن خواستند، در اين هنگام حضرت صدّيقه كبرى فرمود: ورود به خانه ام بر شما حرام و ممنوع باد! با شنيدن اين كلام همراهان قنفذ باز گشته نزد عمر رسيده و گفتند: فاطمه ورود بی اجازه به منزلش را بر ما ممنوع و حرام نمود! با شنيدن اين كلام عمر به خشم آمده و گفت: ما را با زنها چه كار؟! سپس به گروهى از اطرافيانش دستور داد تا مقدارى هيزم برداشته و با او همراه شوند، تا در اطراف منزل علىّ عليه السّلام قرار دهند، و اين در حالى بود كه ولىّ خدا به همراه همسر و فرزندانش در خانه بود! سپس عمر با صدايى بلند خطاب به حضرت امير گفت:
بخدا سوگند يا خارج شده و با خليفه پيامبر بيعت می كنى، و يا خانه ات را آتش می زنم!.
سپس بازگشته و نزد أبو بكر نشست، در حالى كه می ترسيد نكند علىّ با شمشير از منزل خارج شود، زيرا با سختى و شدّت او نيك آشنا بود. سپس به قنفذ دستور داد كه اگر خارج نشد بی اجازه او داخل شده و در صورت ممانعت خانه را به آتش بكشيد.
قنفذ براه افتاده و با همراهانش بی اجازه به خانه ولىّ خدا يورش بردند، آن حضرت خواست شمشير كشد ولى مانعش شدند، و شمشيرى از آنان گرفت تا دفاع كند ولى جمعيت او را محاصره كرده و شمشيرش را ستاندند، و از اطراف آن حضرت را محاصره نموده و ريسمانى سياه بر گردن مباركش انداختند، با مشاهده اين وضع دردانه رسول خدا بی تاب شده و خواست كه ميان همسر و پسر عمويش و آنان حائل شده و مانع شود، كه قنفذ ملعون تازيانه اش را به تندى بر بازوى مبارك صدّيقه طاهره فرود آورد!! اثر اين ضربه تا دم وفات در بازوى آن حضرت همچون دمبل باقى بود. در اين حال أبو بكر به قنفذ پيغام فرستاد كه علىّ را نزد من بياور، و اگر فاطمه ممانعت كرد او را بزنيد و از نزد علىّ دورش سازيد، با اين پيغام كار بالا گرفت و قنفذ با شدّت عمل بالاترى وارد صحنه شد و در نهايت قساوت و شدّت دخت گرامى پيامبر را ميان فشار درب و ديوار قرار داده و شدّت اين كار بحدّى بود كه پهلوى آن بانو شكست و بچّه داخل شكم سقط شد!! در اثر اين عمل ددمنشانه آن بانوى گرامى تا آخر عمر پيوسته زمين گير و بسترى شد تا اينكه به همين دليل مظلومانه به شهادت رسيد، صلوات اللَّه عليها. سپس آن حضرت را به مسجد كشيدند تا اينكه نزد أبو بكر رسيدند، در آن جمع عمر با شمشير بالاى سر أبو بكر ايستاده بود و همراه او خالد بن وليد و أبو عبيده جرّاح و سالم و مغيرة بن شعبه و اسيد بن حسين و بشير بن سعد و الباقى آن مجمع در اطراف أبو بكر مسلّح شده نشسته بودند. حضرت علىّ عليه السّلام در حالى وارد مسجد شد كه می فرمود: بخدا سوگند اگر شمشيرم در دستانم می بود خود درمی يافتيد كه هرگز بمن غالب نمی شديد،و بخدا سوگند كه من خود را در باب تلاش و كوشش در اتمام حجّت هيچ ملامت و سرزنشى نخواهم كرد زيرا در آن كوتاهى نكردم، اگر فقط چهل مرد با من همراهى و يارى می نمودند مسلّما اين جماعت و گروهتان را بهم می زدم، پس لعنت خدا بر آن گروهى كه با من بيعت نمود سپس مرا وانهاده و تنها گذاشت. عمر با لحنى بسيار تند به آن حضرت گفت: بيعت كن! فرمود: اگر بيعت نكنم چه می شود؟ گفت: اگر بيعت نكنى تو را با خوارى و ذلّت خواهيم كشت. فرمود: با اين كار بنده خدا و برادر رسول خدا را كشته ايد. أبو بكر گفت: بنده خدا درست است، ولى برادر رسول خدا را قبول نداريم. فرمود: آيا شما منكر پيمان برادرى ميان من و رسول خدا می باشيد؟- و اين كلام را سه بار تكرار فرمود- سپس رو به آن مجمع نموده و فرمود: اى گروه مهاجر و انصار! شما را به خدا قسم، مگر نشنيديد كه در روز غدير خمّ چنين و چنان گفت؟ و در غزوه تبوك چه گفت؟- آن ولىّ خدا از گفتن هيچ كلامى كه پيامبر در شأن او در حضور امّت گفته بود دريغ نكرده و همه را تذكّر داد- و در پايان هر كدام همه تأييد كرده و می گفتند: آرى بخدا درست است.
أبو بكر احساس خطر كرد كه نكند تمام مردم ياريش نموده و از او دفاع كنند، بهمين خاطر شتابان گفت: آنچه گفتى همه ما با گوشهايمان شنيده و در دل ضبط نموده ايم، ولى خود شنيدم كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پس از تمام اينها فرمود: ما اهل بيت را خداوند برگزيد
و كرامت بخشيد و براى ما آخرت را بر دنيا برگزيد، و خداوند براى ما نخواست كه نبوّت و خلافت را جمع نمايد. حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: آيا جز تو فرد ديگرى از اصحاب اين كلام را شنيده؟
عمر گفت: خليفه رسول خدا راست گفت، ما نيز اين سخن را از آن حضرت شنيديم، و در پى او أبو عبيده و سالم مولا حذيفه و معاذ بن جبل نيز سخن أبو بكر را تصديق نمودند.
حضرت امير عليه السّلام فرمود: براستى همه شما به آن صحيفه ملعونه اى كه در خانه كعبه منعقد كرده و هم عهد شديد، كه پس از رحلت پيامبر خلافت را از ما خانواده دور كنيد.
أبو بكر گفت: از كجا اين خبر بتو رسيده؟ آيا ما بتو گفتيم؟ حضرت خطاب به يارانش فرمود: اى زبير و اى سلمان و تو اى مقداد همه شما را به خدا و حقيقت اسلام قسم می دهم آيا شما نشنيديد كه رسول خدا اين مطلب را بمن تذكّر داد كه فلانى و فلانى- تا اينكه تمام آن پنج تن را نام برد- ميان خود نامه اى نوشته و تعهّد نموده اند كه پس از من با خلافت علىّ مخالفت كنند؟! همگى آن سه نفر گفتند: بخدا آرى، همه اين مطالب را ما نيز شنيديم. و شخص شما پس از شنيدن اين سخن رسول خدا عرض نمودى: پدر و مادرم به فدايت اى پيامبر خدا،اگر اين واقعه رخ داد من چه كنم؟ و پيامبر فرمود: اگر بر آنان يار و ياورى يافتى كه با آنان جهاد نموده و ستيزه كن، و در غير اين صورت بيعت كرده و صبر كن، و خون خود را حفظ كن. حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند اگر همان چهل نفرى كه با من بيعت نمودند نقض عهد نكرده بودند در راه خدا و براى رضاى او بخوبى با شما جهاد می كردم، و بخدا سوگند كه هيچ يك از نسل شما نمی توانست تا روز قيامت به خلافت دست يابد.
احتجاج-ترجمه جعفرى، ج1، ص: 193
نظرات شما عزیزان: