کشکول ماه نشان
چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:, :: 9:24 :: نويسنده : عبدالله
ابليس از زمان آدم عليه السّلام نزد همه پيمبران مىآمد تا مسيح مبعوث شد، با آنها گفتگو ميكرد و از آنها پرسش مينمود و با هيچ كدام بيشتر از يحيى بن زكريا انس نداشت يحيى باو گفت: اى ابا مرّه من بتو نيازى دارم گفتش تو را ارجمندى بيش از آنست كه من خواهش تو را رد كنم هر چه خواهى بخواه كه من در فرمانت مخالفت ندارم.
فرمود: اى ابا مرّه ميخواهم همه دامهايت كه آدميزاده را با آنها شكار ميكنى بمن بنمائى گفت بسيار خوب و فردا را باو نويد داد.
بامداد فردا يحيى در خانه نشست و در خانه را بست چشم بوعدهگاه بود و نفهميد كه شيطان از دريچه كه در اطاقش بود برابر او آمد با چهرهاى چون ميمون و تنى چون خوك و دو چشم دراز در چهره، دندانها و دهانش در درازى چهره شكافى بودند در يك استخوان بيچانه و ريش، چهار دست داشت دو تا در سينه و دو در شانه پاشنههاش در جلو بودند و انگشتان پاهاش در دنبال قبائى بر تن داشت كه كمرش را بسته بود با كمربندى كه رشتههاى سرخ و زرد و سبز و همه رنگ بدان آويخته بودند و زنگ بزرگى بدست و خودى بر سر و بر خودش آهنى آويخته چون قلاب و چرن يحيى خوب او را ورانداز كرد گفتش اين كمربند ميانت چيست؟
گفت اين كيش گبريست كه منش ساختم و نزد آنها آرايش دادم. فرمود:
اين رشتهها و رنگها چيستند؟ گفتش اينها كارهاى زنانند (رنگهاى خ ب) پيوسته زن جلوهگرى ميكند (و رنگ ميزند خ ب) تا رنگى از او بگيرد و مردم را بدان بفريبد، فرمودش اين زنگى كه در دست دارى چيست؟ گفت مجمع همه لذتها از طنبور و تار و دايره و طبل و ناى و سرنا، و خوشگذرانها بر سر سفره ميخوارى خود نشينند و از آن لذت نبرند و من اين زنگ را ميان آنها بجنبانم و چون آوازش را بشنوند طرب آنها را سبك كند و برقص آيند و انگشت بر هم سايند و جامه بدرانند.
فرمودش چه چيز چشمت را روشنتر كند؟ گفت: زنها كه دامها و بندهاى منند، و چون نفرين نيكان و لعنت آنها بار مرا سنگين كنند نزد زنها روم و بدانها خوشدل شوم.
يحيى باو گفت: اين خود كه بر سر دارى چيست؟ گفت از نفرين مؤمنان با آن خود را نگهدارم، گفت: اين آهنى كه در آن بينم چيست؟ گفت دل خوبان را با آن قلاب كنم.
يحيى گفت: هرگز شده كه بمن پيروز شده باشى؟ گفت: نه ولى تو يك خصلتى دارى كه آن را خوش دارم.
يحيى گفت: آن چيست؟ گفت تو پر خورى و چون افطار كنى و بخورى و سير شوى و از برخى نماز و شب زنده دارى خود در شب باز مانى از اين كار،يحيى فرمود: من با خدا عهد مىكنم كه ديگر سير نخورم تا او را ملاقات كنم.
ابليس گفت: من هم با خدا عهد مىكنم كه بمسلمانى اندرز ندهم تا بميرم. نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم با پیروی وترویج معارف اسلامی در کلیه مراحل زندگی پیروز و سربلند باشید. @Asemaneabima آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||
![]() |