در ميان بنى اسرائيل مرد عابدى بود به نام برصيصا كه سالها به عبادت پروردگار مشغول بود تا آنجا كه ديوانهها و مريضها را به نزد او می آوردند كه او آنها را مداوا می كرد و بدست او بهبود می يافتند.
روزى زن ديوانهاى را به نزد او آوردند كه داراى چند برادر بود و از عابد شفاى او را خواستار شدند، با رفتن برادران، شيطان به نزد عابد آمد و آنقدر او را وسوسه كرد كه عابد با زن ديوانه در آميخت و او از عابد حامله شد، وقتى حمل او آشكار شد، شيطان به نزد عابد آمد و به او گفت: اگر برادرانش متوجّه شوند، تو را خواهند كشت، پس اين زن را بكش و دفن كن و اگر برادرانش آمدند، بگو از نزد من فرار كرده، عابد در اثر القائات شيطان آن دختر را كشت و پنهانى دفن كرد، از طرف ديگر شيطان به نزد برادران دختر رفت و آنها را از عمل راهب باخبر ساخت و محل دفن او را به آنها نشان داد و آنها شكايت راهب را به نزد پادشاه آن سرزمين بردند و آن امر بر پادشاه و همه مردم بسيار دشوار آمد و پادشاه حكم به اعدام آن راهب نمود، همه به نزد راهب رفتند و با پيدا شدن جنازه دختر، راهب مجبور به اقرار شد، وقتى آن راهب را بر چوبه دار بالا بردند، شيطان به نزد او آمد و گفت: من همان كسى هستم كه تو را به اين اعمال را وادار كردم، اكنون اگر از من اطاعت كنى، من تو را از اين مهلكه نجات خواهم داد.
راهب گفت: اكنون چه بايد بكنم، شيطان گفت: مرا سجده كن، راهب گفت: چگونه تو را سجده كنم، در حالى كه مرا به دار آويختهاند؟ شيطان گفت: با ايماء و اشاره مرا سجده كن، راهب با اشاره او را سجده كرد و به خداوند كافر شد.
خداوند تعالى ماجراى او را در آيه شريفه: كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِين
نظرات شما عزیزان: