کشکول ماه نشان
پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:, :: 6:14 ::  نويسنده : عبدالله

 كفّار مكّه پس از مدّتها شور تصميم گرفتند سپاه قدرتمندى به فرماندهى ابو سفيان تشكيل دهند و به منظور جبران شكست بدر به سوى مدينه حركت كردند، آنها با لشكرى پنج هزار نفرى به كوه احد رسيدند و پيامبر (ص) با لشكرى ششصد نفرى از مدينه به جانب احد حركت نمود، پيامبر (ص) از كوه احد به عنوان سنگر و تكيه گاهى براى سپاه خود استفاده كرد و براى سدّ كردن راه نفوذ دشمن از پشت، عدّه‏ اى مرد جنگجو را در شكاف كوه به نگهبانى گماشت و به آنها تأكيد فرمود، چه مسلمانان پيروز شوند و چه شكست بخورند آنها نبايد موضع خود را ترك كنند، سپس به سپاه اسلام فرمان يورش جمعى داد، كفّار كه غافلگير شده بودند پس از نبردى خونبار به سختى تار و مار شدند و مسلمانان به غنائم فراوانى دست يافتند، افرادى كه به نگهبانى در شكاف كوه گماشته شده بودند، با ديدن اين وضع پنداشتند، جنگ به آخر رسيده و ممكن است در جمع آورى غنائم از سايرين عقب بمانند، لذا على رغم تأكيدات پيامبر (ص) اكثر آنها به پايين كوه سرازير شدند، خالد بن وليد كه از سران لشكر ابو سفيان بود، وقتى تنگه را بي دفاع ديد، از پشت سر به جانب تنگه روى آورد و با افراد خود، اندك جنگجويان باقى مانده بر فراز تنگه را از پاى در آورده و ناگهان از پشت بر مسلمين حمله بردند و مسلمانان را در محاصره قرار دادند و عدّه بسيارى را به شهادت رساندند و حمزه سيد الشهداء عموى پيامبر (ص) نيز از جمله اين افراد بود، ليكن پيامبر (ص) و حضرت على (ع) و عدّه اندكى به پايدارى ادامه دادند و على (ع) پرچم كفر را به زمين انداخت و ده نفر از سران لشكر كفّار را به هلاكت رساند و كفّار راه فرار در پيش گرفتند، امّا پيامبر (ص) على رغم اينكه جراحتهاى زيادى داشت و مسلمين دشواريهاى بسيار را تحمّل نموده بودند به تعقيب دشمن پرداختند و در محل روحاء در مقابل آنها صف‏آرايى كردند، و ابو سفيان از هيبت پيامبر (ص) دچار وحشت شد و به جانب مكّه گريخت، با اين حركت نظامى و تاكتيكى، روحيه از دست رفته به سپاه اسلام بازگشت و كفّار هيبت و شوكت سپاه اسلام را دريافتند.

چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:, :: 6:14 ::  نويسنده : عبدالله

 در توحيد مفضل: امام صادق عليه السّلام فرمود: اگر كسى گويد چرا اين زمين ميلرزد، باو گفته شود زلزله و مانندش پند و بيم مردم است تا رعايت خود كنند و از گناه دست كشند.

عبد الرحمن بن كثير از امام صادق (ع) نقل مي ‏كند كه فرمود: هنگامى كه چهار چيز شايع شود چهار چيز آشكار گردد: وقتى زنا شايع شود زلزله پديد آيد، وقتى زكات داده نشود چارپايان تلف شوند، وقتى حاكم در قضاوت خود ستم كند آسمان از باريدن مي ‏ايستد، وقتى پيمان ذمّه (پيمانى كه طبق آن به كافران امان داده شده) شكسته شود مشركان بر مسلمانان غلبه كنند.

رسول خدا صلي الله عليه واله: هر گاه ده صفت در امت من پديد آيد به ده كيفر دچار شوند. گفته شد: يا رسول اللّه! اين صفات چيست؟ فرمود: چون دعا كم كنند، بلا نازل شود؛ چون صدقه ندهند، مرض فراوان شود؛ هنگامى كه از پرداخت زكاة خوددارى كنند، حيوانات تلف شوند؛ هر گاه پادشاه ستم كند، باران نبارد؛ وقتى كه زنا شيوع يابد، مرگ نابهنگام بسيار شود؛ موقعى كه تظاهر و ريا زياد شود، زلزله فراوان گردد؛ زمانى كه به غير حكم خدا حكم دهند دشمن بر آنها تسلط يابد؛ چون پيمان را بشكنند، آدم كشى رواج پيدا كند؛ و چون كم فروشى كند، به قحطى دچار شوند.

 

چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:, :: 5:26 ::  نويسنده : عبدالله

امام صادق (ع) فرمود: زن زناكارى در ميان جوانان بنى اسرائيل رفت و آنها را شيفته خود كرد، تا آنجا كه آنها به يك ديگر گفتند: اگر فلان عابد هم او را مي ديد شيفته او مي ‏شد، آن زن سخن جوانان را شنيد و گفت: به خدا قسم تا وقتى آن عابد را نفريبم به خانه خود باز نمي ‏گردم.

پس شبى به در صومعه آن عابد رفت و دق الباب كرد، امّا عابد در را باز نكرد، آن زن به دروغ ادّعا كرد، عدّه ‏اى از جوانان به دنبال او هستند و مي خواهند او را مورد تجاوز قرار دهند، با اين سخن عابد در را به روى او گشود، وقتى آن زن وارد صومعه شد، جامه‏ هاى خود را از تن بدر آورد، عابد با ديدن او وسوسه شد و دست خود را به بدن او نزديك كرد، امّا ناگهان به خود آمد و به سوى ديگى كه بر روى آتش مي جوشيد رفت و دست خود را به آتش نزديك كرد، آن زن گفت: چه مي ‏كنى؟ عابد گفت: دست خود را به جهت لمس بدن تو با آتش مي ‏سوزانم، آن زن شرمنده شد و دانست كه او را توان فريفتن عابد نيست، از آنجا خارج شد و به جمعى از بنى اسرائيل رسيد و به آنها گفت: برويد و فلان عابد را در يابيد، وقتى مردم به آنجا رسيدند او دست خود را سوزانده بود

یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:, :: 5:59 ::  نويسنده : عبدالله


عمر به أبو بكر گفت: چرا كسى را نمی ‏فرستى تا علىّ را وادار به بيعت كنى؟ زيرا جز او و همان چهار نفر همه بيعت كرده‏ اند!. و أبو بكر نسبت به عمر نرمتر و ملايمتر و ملاحظه‏ كارتر بود، و عمر تند و خشن و ستمكارتر بود. أبو بكر گفت: چه كسى را براى اين كار بفرستم؟
عمر گفت: قنفذ را به سويش بفرست!- و او برده‏اى از آزادشدگان فتح مكّه بود كه روحيه‏ اى تند و خشن و ستمكار داشت و از افراد سرسخت قبيله بنى تيم بود-،
پس او را همراه گروهى پى اين كار فرستاد، او به در خانه علىّ عليه السّلام حاضر شد و اذن دخول خواست، ولى جواب ردّ شنيد، آنان نيز اين موضوع را در مسجد به اطّلاع أبو بكر و عمر و جمع حاضر رساندند، عمر گفت: برويد آنجا؛ خواه اجازه دهد و خواه ندهد بدون اجازه وارد شويد!!. آن جماعت نيز رهسپار بيت ولىّ خدا شده و اذن خواستند، در اين هنگام حضرت صدّيقه كبرى فرمود: ورود به خانه‏ ام بر شما حرام و ممنوع باد! با شنيدن اين كلام همراهان قنفذ باز گشته نزد عمر رسيده و گفتند: فاطمه ورود بی اجازه به منزلش را بر ما ممنوع و حرام نمود! با شنيدن اين كلام عمر به خشم آمده و گفت: ما را با زنها چه كار؟! سپس به گروهى از اطرافيانش دستور داد تا مقدارى هيزم برداشته و با او همراه شوند، تا در اطراف منزل علىّ عليه السّلام قرار دهند، و اين در حالى بود كه ولىّ خدا به همراه همسر و فرزندانش در خانه بود! سپس عمر با صدايى بلند خطاب به حضرت امير گفت:
بخدا سوگند يا خارج شده و با خليفه پيامبر بيعت می ‏كنى، و يا خانه‏ ات را آتش می ‏زنم!.
سپس بازگشته و نزد أبو بكر نشست، در حالى كه می ‏ترسيد نكند علىّ با شمشير از منزل خارج شود، زيرا با سختى و شدّت او نيك آشنا بود. سپس به قنفذ دستور داد كه اگر خارج نشد بی ‏اجازه او داخل شده و در صورت ممانعت خانه را به آتش بكشيد.
قنفذ براه افتاده و با همراهانش بی ‏اجازه به خانه ولىّ خدا يورش بردند، آن حضرت‏ خواست شمشير كشد ولى مانعش شدند، و شمشيرى از آنان گرفت تا دفاع كند ولى جمعيت او را محاصره كرده و شمشيرش را ستاندند، و از اطراف آن حضرت را محاصره نموده و ريسمانى سياه بر گردن مباركش انداختند، با مشاهده اين وضع دردانه رسول خدا بی ‏تاب شده و خواست كه ميان همسر و پسر عمويش و آنان حائل شده و مانع شود، كه قنفذ ملعون تازيانه ‏اش را به تندى بر بازوى مبارك صدّيقه طاهره فرود آورد!! اثر اين ضربه تا دم وفات در بازوى آن حضرت همچون دمبل باقى بود. در اين حال أبو بكر به قنفذ پيغام فرستاد كه علىّ را نزد من بياور، و اگر فاطمه ممانعت كرد او را بزنيد و از نزد علىّ دورش سازيد، با اين پيغام كار بالا گرفت و قنفذ با شدّت عمل بالاترى وارد صحنه شد و در نهايت قساوت و شدّت دخت گرامى پيامبر را ميان فشار درب و ديوار قرار داده و شدّت اين كار بحدّى بود كه پهلوى آن بانو شكست و بچّه داخل شكم سقط شد!! در اثر اين عمل ددمنشانه آن بانوى گرامى تا آخر عمر پيوسته زمين‏ گير و بسترى شد تا اينكه به همين دليل مظلومانه به شهادت رسيد، صلوات اللَّه عليها. سپس آن حضرت را به مسجد كشيدند تا اينكه نزد أبو بكر رسيدند، در آن جمع عمر با شمشير بالاى سر أبو بكر ايستاده بود و همراه او خالد بن وليد و أبو عبيده جرّاح و سالم و مغيرة بن شعبه و اسيد بن حسين و بشير بن سعد و الباقى آن مجمع در اطراف أبو بكر مسلّح شده نشسته بودند. حضرت علىّ عليه السّلام در حالى وارد مسجد شد كه می فرمود: بخدا سوگند اگر شمشيرم در دستانم می بود خود درمی ‏يافتيد كه هرگز بمن غالب نمی ‏شديد،و بخدا سوگند كه من خود را در باب تلاش و كوشش در اتمام حجّت هيچ ملامت و سرزنشى نخواهم كرد زيرا در آن كوتاهى نكردم، اگر فقط چهل مرد با من همراهى و يارى می نمودند مسلّما اين جماعت و گروهتان را بهم می ‏زدم، پس لعنت خدا بر آن گروهى كه با من بيعت نمود سپس مرا وانهاده و تنها گذاشت. عمر با لحنى بسيار تند به آن حضرت گفت: بيعت كن! فرمود: اگر بيعت نكنم چه می ‏شود؟ گفت: اگر بيعت نكنى تو را با خوارى و ذلّت خواهيم كشت. فرمود: با اين كار بنده خدا و برادر رسول خدا را كشته ‏ايد. أبو بكر گفت: بنده خدا درست است، ولى برادر رسول خدا را قبول نداريم. فرمود: آيا شما منكر پيمان برادرى ميان من و رسول خدا می ‏باشيد؟- و اين كلام را سه بار تكرار فرمود- سپس رو به آن مجمع نموده و فرمود: اى گروه مهاجر و انصار! شما را به خدا قسم، مگر نشنيديد كه در روز غدير خمّ چنين و چنان گفت؟ و در غزوه تبوك چه گفت؟- آن ولىّ خدا از گفتن هيچ كلامى كه پيامبر در شأن او در حضور امّت گفته بود دريغ نكرده و همه را تذكّر داد- و در پايان هر كدام همه تأييد كرده و می ‏گفتند: آرى بخدا درست است.
أبو بكر احساس خطر كرد كه نكند تمام مردم ياريش نموده و از او دفاع كنند، بهمين خاطر شتابان گفت: آنچه گفتى همه ما با گوشهايمان شنيده و در دل ضبط نموده ‏ايم، ولى خود شنيدم كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله پس از تمام اينها فرمود: ما اهل بيت را خداوند برگزيد
و كرامت بخشيد و براى ما آخرت را بر دنيا برگزيد، و خداوند براى ما نخواست كه نبوّت و خلافت را جمع نمايد. حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: آيا جز تو فرد ديگرى از اصحاب اين كلام را شنيده؟
عمر گفت: خليفه رسول خدا راست گفت، ما نيز اين سخن را از آن حضرت شنيديم، و در پى او أبو عبيده و سالم مولا حذيفه و معاذ بن جبل نيز سخن أبو بكر را تصديق نمودند.
حضرت امير عليه السّلام فرمود: براستى همه شما به آن صحيفه ملعونه ‏اى كه در خانه كعبه منعقد كرده و هم عهد شديد، كه پس از رحلت پيامبر خلافت را از ما خانواده دور كنيد.
أبو بكر گفت: از كجا اين خبر بتو رسيده؟ آيا ما بتو گفتيم؟ حضرت خطاب به يارانش فرمود: اى زبير و اى سلمان و تو اى مقداد همه شما را به خدا و حقيقت اسلام قسم می ‏دهم آيا شما نشنيديد كه رسول خدا اين مطلب را بمن تذكّر داد كه فلانى و فلانى- تا اينكه تمام آن پنج تن را نام برد- ميان خود نامه ‏اى نوشته و تعهّد نموده ‏اند كه پس از من با خلافت علىّ مخالفت كنند؟! همگى آن سه نفر گفتند: بخدا آرى، همه اين مطالب را ما نيز شنيديم. و شخص شما پس از شنيدن اين سخن رسول خدا عرض نمودى: پدر و مادرم به فدايت اى پيامبر خدا،اگر اين واقعه رخ داد من چه كنم؟ و پيامبر فرمود: اگر بر آنان يار و ياورى يافتى كه با آنان جهاد نموده و ستيزه كن، و در غير اين صورت بيعت كرده و صبر كن، و خون خود را حفظ كن. حضرت علىّ عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند اگر همان چهل نفرى كه با من بيعت نمودند نقض عهد نكرده بودند در راه خدا و براى رضاى او بخوبى با شما جهاد می ‏كردم، و بخدا سوگند كه هيچ يك از نسل شما نمی ‏توانست تا روز قيامت به خلافت دست يابد.

 

                        احتجاج-ترجمه جعفرى، ج‏1، ص: 193

جمعه 23 فروردين 1392برچسب:, :: 6:33 ::  نويسنده : عبدالله

 از امام باقر (علیه السلام) نقل شده: در ميان بنى اسرائيل مردى عاقل و ثروتمند بود كه از همسر عفيفه خود پسرى داشت كه بسيار به او شبيه بود و از همسرى غير عفيف و نابكار دو پسر ديگر داشت.
وقتى زمان مرگ او فرا رسيد به پسران خود گفت: اين مال من متعلّق به يكى از شماست.
وقتى كه او از دنيا رفت هر كدام از پسرها ادّعا كرد كه مال متعلّق به اوست، پس مرافعه خود را به نزد قاضى بردند، ولى او گفت: من نمی‏دانم، چطور ميان شما قضاوت كنم، شما بسوى سه برادر چوپان برويد گره كار شما بدست آنهاست، برادران به نزد اوّلى رفتند و او را پير مردى كهنسال يافتند، او گفت: به نزد برادر بزرگترم برويد، ولى وقتى آنها به نزد برادر دوّم رفتند او را جوانتر از اوّلى يافتند، او هم آنها را به برادر ديگر خود ارجاع داد و گفت: به نزد برادر بزرگترم برويد، ليكن وقتى برادران به نزد برادر سوّمى رفتند او را بسيار جوانتر از دو برادر ديگر ديدند، او از احوال آنها پرسش كرد و آنها ماجرا را گفتند، امّا از راز پيرى و جوانى او و برادرانش نيز سؤال كردند، چوپان سوّم‏ گفت: قضيه اين است كه برادر اوّلى من كوچكترين ماست، امّا او زنى بد اخلاق و لجباز دارد كه هميشه از بيم آنكه به بلاى بزرگترى مبتلا شود با او مدارا و صبر می ‏كند و علّت پير شدن او همين است، برادر دوّمى كه از نظر سنّى برادر وسطى است همسرى متوسط الحال دارد كه گاهى باعث خوشحالى و گاهى باعث اندوه او می‏شود و او بخاطر همين ميانسال به نظر می‏رسد و امّا من كه بزرگترين برادر هستم، همسرى بسيار خوش اخلاق و مهربان دارم كه هميشه باعث سرور و شادمانى من است و هرگز امر ناپسندى از او نديده ‏ام، پس راز جوانى من در مصاحبت با اوست، امّا حكم من ميان شما اين است كه اوّل بايد برويد و پدرتان را نبش قبر كنيد و جسد او را بيرون آورده و بسوزانيد، سپس باز گرديد تا من ميان شما قضاوت كنم.
برادران به جانب قبر پدر رفتند، برادر كوچكتر شمشير پدرش را برداشت و دو برادر ديگر كلنگ برداشتند، وقتى آن دو برادر با كلنگ قصد نبش قبر پدر را نمودند، پسر كوچكتر با شمشير مانع آنها شد و گفت: پدرم را نبش قبر نكنيد، من سهم خودم را به شما واگذار میكنم، پس به نزد قاضى رفتند و ماجرا را گفتند، قاضى گفت: مال را به من بدهيد، آنگاه برادر كوچك را فرا خواند و مال را به او تفويض كرد و به دو پسر ديگر گفت: اگر شما پسر آن مرد بوديد مثل اين پسر به حال پدر خود رقّت می‏كرديد و راضى به نبش قبر او نمی‏شديد.

جمعه 23 فروردين 1392برچسب:, :: 6:20 ::  نويسنده : عبدالله

 امام باقر (علیه السلام) فرمود: كبوترى وحشى در ميان درختى لانه ساخت و تخم گذاشت تا جوجه ‏هايش سر از تخم بدر آوردند، روزى مردى آمد و آن دو جوجه را از لانه كبوتر برداشت، كبوتر از اين مطلب به درگاه الهى شكايت برد، خداى متعال فرمود: من تو را كفايت خواهم كرد، آن مرد جوجه‏ ها را برداشت و برد و همراه او دو قرص نان بود، سائلى به نزد او آمد و او يكى از دو قرص نان خود را به سائل داد و خداوند او را به جهت صدقه ‏اى كه داد از بلا دور نمود و در غير اين صورت بخاطر بردن جوجه ‏ها بلايى به او می ‏رسيد

جمعه 23 فروردين 1392برچسب:, :: 6:2 ::  نويسنده : عبدالله

امام هفتم عليه السّلام ميفرمود: تا توانيد مراجعه بپزشك را از خود دور داريد چون مانند ساختمانست كه كمش به بيش كشاند. بيان: يعنى مراجعه بپزشك در دردى اندك مايه دردى بزرگتر و درمانى بيشتر است. 5- در خصال (13): بسندش از امام ششم عليه السّلام: كه هر كه تندرستيش به بيمارى بچربد و با چيزى خود را درمان كند و بميرد من بخدا از او بيزارم.

پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:, :: 6:46 ::  نويسنده : عبدالله

امام صادق (علیه السلام) فرمود: در ميان بنى اسرائيل مردى بود كه دائم با خود زمزمه می ‏كرد:
 (الحمد للَّه ربّ العالمين و العاقبة للمتقين) ابليس از اين مطلب در خشم شد و شيطانى را بسوى او فرستاد، آن شيطان كه بصورت مردى ممثّل شده بود به نزد آن مرد رفت و گفت: بگو عاقبت از آن اغنياء و ثروتمندان است، آن مرد نپذيرفت و گفت: اولين كسى كه به نزد ما آمد از او سؤال می ‏كنيم و هر كس كه آن فرد بر خلاف‏ او حكم دهد، دست او را قطع خواهيم كرد، در اين وقت فردى بر آنها وارد شد و وقتى از ماجرا با خبر شد، گفت: (العاقبة للاغنياء) پس دست مؤمن را قطع كردند، امّا او باز هم می گفت: (الحمد للَّه ربّ العالمين و العاقبة للمتقين) دوباره آن شيطان بصورت ديگر به نزد او آمد و گفت: بر سر قطع دست خود شرط می ‏بندم كه عاقبت از آن اغنياء است، اين بار هم از اولين فردى كه بر آنها وارد شد سؤال كردند و او گفت: (العاقبة للاغنياء) اين بار دست ديگر مرد مؤمن را قطع كردند، ولى او باز هم می ‏گفت: (الحمد للَّه ربّ العالمين و العاقبة للمتقين) اين بار شيطان گفت: حاضرى بر سر قطع گردنت با من شرط ببندى؟
مرد مؤمن قبول كرد و هر دو با هم به راه افتادند، اين بار با ملكى برخورد كردند كه به صورت بشر تمثّل يافته بودآن دو ماجراى خود را براى او بيان كردند، او ابتدا دو دست بريده مرد مؤمن را لمس كرد و دوباره دستان او صحيح و سالم شد، سپس سر آن شيطان خبيث را از تنش جدا كرد و گفت: آرى اين چنين است كه عاقبت از آن اهل تقواست‏.

                        قصص الأنبياء(قصص قرآن)، ص: 646

چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 14:50 ::  نويسنده : عبدالله

در ميان بنى اسرائيل مرد عابدى بود به نام برصيصا كه سالها به عبادت پروردگار مشغول بود تا آنجا كه ديوانه‏ها و مريضها را به نزد او می ‏آوردند كه او آنها را مداوا می ‏كرد و بدست او بهبود می يافتند.
روزى زن ديوانه‏اى را به نزد او آوردند كه داراى چند برادر بود و از عابد شفاى او را خواستار شدند، با رفتن برادران، شيطان به نزد عابد آمد و آنقدر او را وسوسه كرد كه عابد با زن ديوانه در آميخت و او از عابد حامله شد، وقتى حمل او آشكار شد، شيطان به نزد عابد آمد و به او گفت: اگر برادرانش متوجّه شوند، تو را خواهند كشت، پس اين زن را بكش و دفن كن و اگر برادرانش آمدند، بگو از نزد من فرار كرده، عابد در اثر القائات شيطان آن دختر را كشت و پنهانى دفن كرد، از طرف ديگر شيطان به نزد برادران دختر رفت و آنها را از عمل راهب باخبر ساخت و محل دفن او را به آنها نشان داد و آنها شكايت راهب را به نزد پادشاه آن سرزمين بردند و آن امر بر پادشاه و همه مردم بسيار دشوار آمد و پادشاه حكم به اعدام آن راهب نمود، همه به نزد راهب رفتند و با پيدا شدن جنازه دختر، راهب مجبور به اقرار شد، وقتى آن راهب را بر چوبه دار بالا بردند، شيطان به نزد او آمد و گفت: من همان كسى هستم كه تو را به اين اعمال را وادار كردم، اكنون اگر از من اطاعت كنى، من تو را از اين مهلكه نجات خواهم داد.
راهب گفت: اكنون چه بايد بكنم، شيطان گفت: مرا سجده كن، راهب گفت: چگونه تو را سجده كنم، در حالى كه مرا به دار آويخته‏اند؟ شيطان گفت: با ايماء و اشاره مرا سجده كن، راهب با اشاره او را سجده كرد و به خداوند كافر شد.
خداوند تعالى ماجراى او را در آيه شريفه: كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِي‏ءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِين‏

چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 6:7 ::  نويسنده : عبدالله

 محمّد خزاعى گويد شنيدم امام ششم عليه السّلام در حديث غدير ميفرمود: چون پيغمبر براى على عليه السّلام فرمود: آنچه فرمود و او را پيشواى مردم ساخت ابليس يك جيغ كشيد كه همه عفريتهايش گرد او آمدند و گفتند: اى آقاى ما اين چه جيغى بود؟ گفت: واى بر شما امروز شما مانند روز عيسى است، بخدا كه مردم را در باره او گمراه سازم، فرمود: در قرآن فرود آمد كه «البته ابليس گمانش را در باره آنها درست درآورد و او را پيروى كردند جز گروهى مؤمن» فرمود: پس ابليس جيغى كشيد و عفريتها بدو باز گشتند و گفتند اى سرور ما اين جيغ ديگر چه بود؟ گفت: واى بر شما خداوند سخن مرا در قرآن حكايت كرده و بر پايه آن فرو آورد «وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ الخ سپس سر بآسمان برداشت و گفت: بعزت و جلالت سوگند اين گروه مؤمن را هم بديگران ملحق سازم گويد پس پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ فرمود: پس ابليس جيغى كشيد و عفريتهايش بدو باز گشتند و گفتند. اى سرور ما اين جيغ سوم براى چه؟ گفت: بخدا از دست اصحاب على است، و پروردگارا بعزت و جلالت قسم گناهان را براشان آرايش كنم تا آنان را دشمن تو سازم گويد:
امام ششم عليه السّلام فرمود: بدان كه پيغمبر را صلّى اللَّه عليه و آله براستى فرستاده! عفريتها و ابليسها بر سر مؤمن بيش از زنبورند بر سر گوشت، و مؤمن هم از كوه سخت‏تر است از كوه‏ با تيشه بكنند و مؤمن از دينش برنگردد.

                     

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم با پیروی وترویج معارف اسلامی در کلیه مراحل زندگی پیروز و سربلند باشید. @Asemaneabima
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان dosti و آدرس mahe14.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 210
بازدید کل : 63210
تعداد مطالب : 150
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content